نگاهم را برگرداندم به عکسی که به دیوار آویزان بود؛ یک خانم زیبا، جوان و شاد، اما کاملاً مانند زمان های گذشته لباس پوشیده بود. همانطور که به عکس خیره شده بودم، پیرمرد صدایم کرد که دخترم خسته ام؛ باید به نماز جماعت برسم. اکنون برو و وقتی دیگر بیا تا برایت از قصه ی این خانه و آدم هایش بگویم.
درست روبروی آن خانه ی بزک کرده، خانه ای قدیمی و اصیل قرار دارد که سال هاست متروکه مانده و چیزی نمانده به آوار شدندش؛ یکی دو بار از جلویش رد شدم، اما موفق به دیدنش نشدم؛ تا اینکه چند روز پیش مسیرم به همان حوالی افتاد و از قضا چشمم خورد به پیرمردی که در آن خانه زندگی می کرد. شلوارهای مخملی پوشیده بود؛ به همراه یک کت با دکمه های برنجی بزرگ.به سمتش دویدم و برای ورود کسب اجازه کردم! با مخالفتش روبرو شدم. آخر می دانید دفعات پیشین که به بقیه اجازه ورود داده بود، برایش دردسر درست کرده بودند. شماره ای داد و گفت با مهندس تماس بگیر و کسب اجازه کن. سلام آقای مهندسمن الهام محمدی هستم؛ فعالِ حوزه ی ...مرد موقری بود و بهم اجازه بازدید داد. (البته که سرش شلوغ بود و می خواست بیشتر از این مزاحمش نشوم). وارد که شدم از آن همه شکوه و زیبایی حیرت کردم!مجموعه ای مشتمل بر 7 خانه، 1 مطبخ و 1 اصطبل با حوض خانه ای بسیار زیبا و نفس گیر که دیگر جانی در کالبدش نمانده و نفس های آخرش را می زند. در پنجره روبروی حوض خانه، پسر کوچکی با گونه های گلگون و چشمان درخشان نشسته بود و به محض دیدن من به سمتم آمد و سلام کرد! - خانم مهندس موبایلتان را می دهید بازی کنم؟- من بازی ندارم پسر جان. اسمت چیست؟ - موبایلم ام را گرفت و دوان دوان به سمت برادر بزرگترش رفت که آن هم دست کمی از برادر کوچکتر نداشت و از ذوق و شوقِ موبایل نزدیک بود توی حوض بی آب بیفتد. دو پسرک رفتند و مرا با افکارم تنها گذاشتند. بی شک افرادی که سال ها در این خانه زندگی کردند چه روزگارانی را به خود دیدند. ای کاش اینجا بودند تا قصه شان را از زبان خودشان می شنیدم. شنیدن قصه آدم ها را همیشه دوست می داشتم. انگار که هر کدام مرا وارد دنیایی از تجربه ها می کرد و به من اجازه می داد که با چشمانی بازتر گوشه و کنار زندگی شان را ببینم. اینکه بنشینم پای صحبت های بقیه و برایم از خودشان بگویند. از آنچه در زندگی شان گذشته؛ خوشی ها، غم ها، از عاشق شدنشان، از بالا و پایینی های زندگی شان. گاهی کنجکاوی ام سر به فلک می کشد.همانطور که در افکارم غوطه ور بودم دو پسرک به سمتم آمدند و موبایلم را آوردند و با لحنی عصبانی گفتند: موبایلی که بازی نداشته باشد به چه دردی می خورد آخر! دفعه بعد که آمدی با بازی بیا.نگاهم را برگرداندم به عکسی که به دیوار آویزان بود؛ یک خانم زیبا، جوان و شاد، اما کاملاً مانند زمان های گذشته لباس پوشیده بود. همانطور که به عکس خیره شده بودم، پیرمرد صدایم کرد که دخترم خسته ام؛ باید به نماز جماعت برسم. اکنون برو و وقتی دیگر بیا تا برایت از قصه ی این خانه و آدم هایش بگویم.پ.ن: خانه بصیریفرح پهلوی یکسری خانه هایی را می خرد و به نام بنیاد فرح ثبت می کند. خانه بصیرالسلطنه هم یکی از همان خانه هاست. بعد از انقلاب بدست میراث فرهنگی می افتد و خودتان شاهدید که چه به روزش آمده است.
یادداشت و مقالات مرتبط
آدرس اینستگرم الیمو