از گوشه ای همان حوالی دود بلند می شد؛ گویی محل تریاک کشیدن و سیخ و سنگ کردن بیماران بود. جلو می روم و سلام می کنم؛ مردی بسیار متشخص جواب سلامم را می دهد. دلم می گیرد و از ادامه ماجراجویی ام سرباز می زنم؛
درست روبروی مجتمع تجاری بین الحرمین ایستاده ام. مجتمعی که پاشنه آشیل بافت تاریخی اطراف حرم شاهچراغ شیراز شده است. اطرافم پر است از فروشگاه های لباس و کفش چینی بی کیفیت و بدقواره!مستقیم می روم و سرم را به سمت چپ برمی گردانم که به خروجی مجتمع منتهی می شود. با فضای نسبتا وسیعی مواجه می شوم؛ فضای بلااستفاده ای که با بافت آن منطقه همخوانی ندارد!فضایی که تنها مزیتش محل بازی سوگند و برادرش و علیرضا و امیرحسین است.به راهم ادامه می دهم، درست روبرویم درختی تنومند می بینم که روزگاری جایش در حیاط خانه ای ارزنده بوده، این روزها اما ارج و قرب گذشته را ندارد و از سرما به خود می لرزد!کمی آنطرف تر چشمم به خانه ای نیمه ویرانه می خورد؛ گویی سال ها پیش خرابش کرده اند و تاریخ و هویتش را گرفتند و با خاک یکسانش کردند!خانه بی در و پیکری که زباله دانی بیش نیست! نه نه محل خواب بیماران به مواد و سگ دست شکسته مظلومی نیز هست!خیال کرده اید! این تاریخ، هویت و اصالت خانه های شهرمان شیراز در تک تک سلول های ما جا خوش کرده اند. به خیالتان با خرابی این خانه ها هویت شیراز از بین می رود؟ خیر آقایان خیر؛پسری با موهای جوگندمی با حالت نشئه صدایم می کند! بیا جلو کارت دارم. تلفنت را بده تا به پدرم زنگ بزنم! می ترسم و ازش دور می شوم. از گوشه ای همان حوالی دود بلند می شد؛ گویی محل تریاک کشیدن و سیخ و سنگ کردن بیماران بود. جلو می روم و سلام می کنم؛ مردی بسیار متشخص جواب سلامم را می دهد. دلم می گیرد و از ادامه ماجراجویی ام سرباز می زنم؛ همانطور که در حال عکاسی بودم صدای پسر بچه هایی را می شنوم که جاسوس خطابم می کنند و به نظرشان می خواهم فیلم خانه را برای شبکه های اجنبی بفرستم!وارد کوچه ی چسبیده به همین خانه ای که دیگر سقفی برایش نمانده می شوم. پسر نوجوانی می بینم که به حالت غمگینی جلوی خانه اش نشسته، کنارش می نشینم و می پرسم چه شده؟ در جواب می گوید چیزی نمانده که خانه مان را خراب کنند! البته که ما اجاره نشین هستیم؛ اکنون 100 میلیون از کجا بیاوریم برای رهن خانه ای جدید؟ با شغل کارگری مگر می شود؟در دل گفتم آه که خبر نداری خیلی بیشتر از 100 میلیون باید جمع و جور کنی تا بتوانی خانه ای اجاره کنی! تازه هرگز به گرد پای خانه ی کنونی ات نمی رسد!سرم را برمی گردانم؛ ساختمانی تازه تاسیس می بینم با حوضی پر آب جلوی آن و پرچم های رنگی رنگی که بالای حوض به مناسبت دهه فجر نصب شده است؛ به تابلوی بالای ساختمان چشم می دوزم: شورای اسلامی شهر شیراز ساختمان دریغ از ذره ای روح، ذره ای احساس، ذره ای اصالت؛ اصلا انگار وصله ی ناجور بود برای آن محله!بی ارزش تلقی کردن بافت تاریخی و خانه های ارزشمند دوران های گذشته از سمت دولتی ها و البته انگیزه های جاه طلبانه، شهردار وقت شیراز را از دهه 70 به سوی تخریب ارزشمندترین بافت های تاریخی شهرهای ایران و شهر شیراز کشاند و در طول یک شب فاصله بین حرم شاهچراغ تا سیدعلاالدین حسین به عرض تقریبا 100 متر تخریب کرد.آقایان لطفا فراموش نکنید که بافت تاریخی شیراز با حضور سرمایه گذاران شکل و شمایلش آباد شد و همین سرمایه گذاری معبری برای دانشجویان، کنشگران، گردشگران، عاشقان میراث و افراد دغدغه مند و البته عاشقان دنیاگشته محسوب شد و رفت و آمد این افراد باعث رونق، فرهنگ سازی و امنیت در این مناطق گردید و زندگی بسیاری را تغییر داد.فراموش نکنید که بعد از همین سرمایه گذاری ها عده زیاد دیگری نیز ترغیب شدند و خانه های اقامتی پشت سر هم به همسایگی یکدیگر شروع به فعالیت کردند!و اما در مورد طرح های ناموفق شما چطور؟آیا با افتخار از آنها یاد می کنید؟ آیا صرفه اقتصادی برای کشور داشته؟ انسان هایی که در کوچه پس کوچه های اطراف حرم آستانه و شاهچراغ خانه خریدند، عاشقان این امامزاده ها هستند و شما چطور دلتان می آید خانه های شان را خراب کنید؟ بجای اینکه زائرسرا برای دوستداران مهیا کنید، خانه های مردم مظلوم را خراب می کنید؟باور کنید حتی شاهچراغ و آستانه هم تن شان در گور می لرزد! فراموش نمی کنیم که سالیان پیش90 خانه تاریخی که قدمت بعضی از آنها به دوران قاجار و زندیه می رسید را نابود کردید و بعد از تخریب کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفتید! ساکنین آن منطقه تا مدت ها با تلی از خاک دست و پا می زدند. تا اینکه ساختمان ها و فضاهایی ایجاد کردید که نه در خور آن بافت ارزشمند بود و نه حاصلی برای شهر شیراز داشت. به گوش مان رسیده که در فکر احداث زیرگذری هم همان حوالی هستید!آقایانی که در ساختمان شورای شهر نشسته اید و پای تان را روی میزتان انداخته اید، روی صحبتم با شما نیز هست! نوستالژی آن محله را که از بین بردید! لطفا ادامه ندهید و سوداگر نباشید!...در میانه ی راهم مردی چشم آبی می بینم که در حال پر کردن پیک نیک بود؛ حدس می زنید کجا؟ در کاروانسرایی قدیمی با اتاق های فراوان! از رنگ زیبای چشمانش تعریف می کنم؛ لبخند می زند و با گفتن متشکرم به پر کردن پیک نیک ها و کپسول هایش می پردازد. گویی سال هاست کسی از چشمان دریایی اش تعریف نکرده؛چرخی در کاروانسرا می زنم و با اندوه فراوان از همان راهی که آمده بودم برمی گردم.در راه برگشت به کوچه ای می رسم که روزگاری منزل عموی بزرگم بوده؛ روحش شاد! چقدر با پسرعموهایم در این کوچه دوچرخه سواری می کردیم؛ این نخل نشانه ی محله بود و با آن می شناختیمش؛ روزگاری داشتیم در این محله. آن زمان قدرش را ندانستیم؛ چه می دانستیم آجر چیست! نقاشی دیواری چیست! اصالت چیست! و طبق معمول متلک های پسران جوان تمامی نداشت! ای کاش عاشقم بودی! آنوقت دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواستم! رویم را برمی گردانم و دیوارنوشته ای چشم می دوزم: عشق من تو...
یادداشت و مقالات مرتبط
آدرس اینستگرم الیمو
آدرس لینکداین